رفتن رستم به ديدن لشكر سهراب و كشتن ژنده رزم

رستم به كاوس گفت اگر اجازه دهي با لباس مبدل بدون كلاه و كمر به لشكر توران بروم و ببينم كه اين نو جهاندار كيست. كاوس گفت اين كار فقط از تو بر مي آيد. يزدان نگهدارت . جهان پهلوان جامه اي مانند تورانيان پوشيده و پنهاني تا كنار اردوي تر كان رفت . صداي تركان را كه مي گذشتند و يا در دژ سپيد بودند خوب مي شنيد. پس خدا را ياد كرد و با دليري به درون دژ رفت. تمام پهلوانان و سران لشكر توران را نگاه كرد. كم كم پيش رفت تا به چادر سهراب رسيد ، ديد پهلواني بر تخت نشسته بر يك دست او ژنده رزم و در دست ديگر هومان قرار گرفته اند. بارمان نيز به كرسي در كنار هومان قرار گرفته بود.

رستم سهراب را به دليري پسنديد. دو بازو به بزرگي ران اسب و با هيبتي چون شير، چهره چون خون و صد دلير گردش ايستاده بودند. جوان و سرافراز چون نره شير، رستم دورتر از چادر ايستاده بود كه ژنده رزم از چادر بيرون رفت و در تاريكي چشمش به رستم افتاد به هيكل او نگاه كرد دانست در لشكر توران چنين سپاهي وجود ندارد اين بود كه بتندي پرسيد: كه هستي سوي روشنايي بيا تا روي تو را ببينم. تهمتن پيش رفت مشتي بر گردن ژنده رزم زد كه جان از بدنش پرواز كرد.

اي فرزند. آن زمانكه سهراب آهنگ جنگ ايرانيان كرد. ژنده رزم را همراه آورد. زيرا او نيز فرزند شاه سمنگان بود. تهمينه نيز با آمدن ژنده رزم موافقت كرد زيرا او رستم را در بزم ديده بود و مي شناخت. تهمينه به ژنده رزم گفت: تو را همراه سهراب مي فرستم تا چون به ايران رسد و كار جنگ بالا بگيرد پدرش را به او نشان دهي اما چون سرنوشت نوعي ديگر رقم زده بود ژنده رزم به دست رستم كشته شد. سهراب ساعتي انتظار كشيد اما ژنده رزم باز نگشت. سهراب كس فرستاد دنبال ژنده رزم بگردند. يكي از كسان ژنده رزم را كه جان از تنش بيرون رفته بود بر خاك پيدا كرد. نزد سهراب برگشت و داستان را گفت. سهراب از جا بلند شد همراه با تمام كسان با شمع افروخته به ديدن ژنده رزم آمد كه او را مرد ه يافت. سهراب شگفت زده شد، پهلوانان را خواست گفت امشب نبايد خفت زيرا گرگي در ميان ما آمده امشب را بيدار باشيد، باشد كه فردا كين ژنده رزم را از ايشان بخواهم.

رستم دژ را خوب تماشا كرد سرداران را شناخت و از همان راه كه آمده بود بازگشت. چون به سپاه رسيد. گيو پاسدار بود چون سايه رستم را ديد با تيغ كشيده بر سر او فرياد زد . كيستي. رستم از صدايش شناخت كه گيو است و خود را آشكار كرد . گيو چون صداي رستم را شنيد پياده شد به رستم گفت: اي پهلوان در اين تيره شب كجا بودي، رستم آنچه كرده بود گفت. گيو بر او آفرين كرد و با رستم نزد كاوس رفت و كاوس پرسيد چه كردي. رستم همه را گفت. گفت گمان نكنم سهراب از تورانيان باشد از ايران و توران به هيچكس مانند نيست. تا آنجا كه به ياد دارم ،
تو گوئي كه سام سوار است و بس.

آن شب گذشت فردا صبح سهراب خفتان جنگ پوشيد ، ابزار جنگ بر گرفت با اسب بر بلندي بالا رفت، به جائيكه ايران سپه را بديد، و فرمان داد تا هجير را بياورند. هجير را آوردند سهراب گفت اي پهلوان هر چه مي پرسم به من راست بگو ، گرد دروغ مگرد. اگر راست بگوئي رهايت مي كنم، اگر راست گفتي به تو گنج مي دهد نيكي مي كنم. اما اگر دروغ و كژي پيش آوردي. همان بند و زندان بود جاي تو، هجير گفت: هر چه بپرسي پاسخ خواهم داد مگر آنكه ندانم. سهراب گفت: نشانه هايي از طوس ، كاوس، گودرز، گستهم، گيو، بهرام و رستم مي خواهم.
نشان آنها را به من بده اينك نگاه كن آن سرا پرده ديباي رنگارنگ با خيمه ها كه صد ژنده پيل در برابرش بسته اند با تختي از پيروزه با آن درفش زرد خورشيد پيكر كه نشان ماه را بر سر خود دارد و در قلب سپاه زده شد از آن كيست،

هجير گفت: آن از كاوس كي است . سهراب پرسيد در دست راست كه سواران بسيار قرار دارند آن سرا پرده سپاه با خيمه ها ي بي اندازه با درفش پيل پيكر به كه تعلق دارد. هجير پاسخ داد : آن درفش پيل پيكر از آن طوس فرزند نوذر است كه سپهدار سپاه مي باشد. سهراب گفت: آن سرا پرده سرخ و آن درفش بنفش كه نقش شير دارد و سپاه بزرگي پشت آن قرار گرفته از آن كيست. هجير گفت: هجير راست بگو و با دروغ خود تباهي پيش ميار . هجير گفت آن پهلوان پير ايران سپهدار گودرز كشوادگان است. هشتاد پسر دارد هر يك چون پيل و شير ، يل و زورمند ،

كجا پيل با او بكوشد به جنگ
نه از دشت ببر و نه از كه پلنگ

سهراب گفت آن پرده سراي سبز كه بزرگان ايران برابرش ايستاده اند و در برابرش اختر كاويان را بر پاي داشته اند و آن پهلوان كه بر تخت نشسته با آن بدن و قدرت و نيرو و آن اسب كه مانند آن را نديده ام و هر زمان مي خروشد كيست. ببين درفش اژدها پيكر دارد كه بر نوك آن شيري زرين نصب شده نام آن سوار دلير چيست. هجير با خود فكر كرد اگر من نشان جهان پهلوان را به او بگويم باشد كه به ناگاه بر او بتازد پس بهتر است نام رستم را از او پنهان كنم. هجير سر بلند كرد و گفت: شنيده ام از چين، نيكخواه و پهلواني به تازگي نزد كاوس آمده است. سهراب گفت: نام او چيست گفت: بياد ندارم. سهراب دوباره گفت: پرسيدم نام آن چيني را بگو . هجير گفت : اي پهلوان من مدت ها در دژ بودم در همان زمان پهلوان چيني نزد كاوس رفته است. سهراب در دل غمگين شد زيرا نام رستم را نشنيد اما نشاني هاي صاحب درفش اژدها پيكر را از مادرش شنيده بود آنرا مي ديد ولي باور نمي كرد و مي خواست آن سخن شيرين را از دهان هجير بشنود اما آنچه را كه نخست بر پيشانيش نوشته بودند جز آن بود.

فضا چون ز گردون فرو ريخت بر
همه زيركان كور كردند و كر

سهراب پرچم سرداران ديگر را به هجير نشان داد و نام صاحب آن را پرسيد: درفش گرگ پيكر را نشان داد و گفت آن پرچم از كدام سردار است هجير گفت آن سرا پرده گيو است. بزرگترين فرزند گودرز و داماد رستم . سهراب گفت: پر چمي سپيد مي بينم با نيزه داران فراوان . دستگاهي عظيم دارد او كيست . هجير پاسخ داد آن سرا پرده به فريبرز فرزند كاوس متعلق است. سهراب تمام پرچمها را نشان داد و از هجير صاحب آن را پرسيد و سهراب هر لحظه مي كوشيد تا هجير را متوجه محلي نمايد كه تصور كرده بود رستم در آنجا است. هجير گفت هر چه دانستم به تو راست گفتم و نام آن چيني را نمي دانم اگر نه مي گفتم. سهراب گفت: اي هجير از رستم سخني نگفتي. مگر رستم بزرگ لشكر و نگهبان كشور نيست. چگونه جهان پهلوان در ميان سپاه پنهان باقي مانده، چگونه در جنگي كه كاوس خود آمده رستم نيست . هجير گفت: اكنون هنگام بهار است و گشت در گلستان. شايد به زابلستان رفته باشد تا بهار را در آنجا بگذراند .

سهراب گفت: اين افسانه است رستم عاشق جنگ است، باور كنم كه در چنين جنگي هوس گلستان كرده است. پير و جوان بر اين سخن تو مي خندند . اي هجير من صادقانه با تو سخن مي گويم. اگر رستم را به من نشان دهي، تو را بي نيازي دهم در جهان ، اما اگر آنرا از من پنهان كني سرت را از تن جدا خواهم كرد هجير گفت: در اين جنگ كسي هماورد رستم نيست كه بخواهد در زابلستان به جنگ او بيايد .

سهراب گفت: اي هجير سيه بخت گودرز كشوادگان ، كه چون تو كسي را بايد پسر بخواند، تو آنچنان از رستم ترسيده اي كه گزاف مي گوئي. هجير با خود انديشه كرد اگر من نشان رستم را به اين ترك بگويم فقط در لشكر او را جستجو خواهد كرد و امكان دارد، شود كشته رستم بجنگال او، و چون رستم كشته شود چه كسي از كاوس و ايران شهر دفاع خواهد كرد. فرض كنيم كه اين ترك مرا بكشد اتفاقي در جهان نمي افتد پدرم گودرز هشتاد پسر گزيده تر از من دارد. گيو، بهرام، رهام، شيدوش،

پس از مرگ من مهرباني كنند
زدشمن بكين جان ستاني كنند
چنين دارم از موبد پاك باد
نباشد چو ايران تن من مباد

هجير به سهراب گفت اين چه آشفتن است ؛ همه با من از رستمت گفتن است،
چه كينه اي با رستم داري و چه چيز بيهوده از من مي خواهي، كه آگاهي آن نباشد برم، حال مي خواهي سر مرا ببري تو كه براي خون ريختن بهانه نمي خواهي هر چه خواهي بكن اما بدان تو رستم را نخواهي شكست چون آسان به دست تو نخواهد آمد. به فكر جنگ با رستم مباش زيرا اگر روبرو شوي زنده نخواهي برگشت. سهراب سخنان درشت هجير را شنيد پاسخي نداد اما پشت دستي بر او زد و بر خاك انداختش.

سهراب چون از بلندي پائين آمد مدتي انديشه كرد عاقبت كمر بجنگ بست، بر اسب نشست و به ميدان رفت و تا قلب سپاه كاوس تاخت چون به چادر نزديك شد، رميدند از وي سران دلير، هيچكس از نامداران كاوس به جنگ او نيامدند. سهراب نعره زد و به كاوس گفت: چه بيهوده نام كاوس كي بر خود نهادي.

گر اين نيزه در مشت پنهان كنم
سپاه تو را جمله بيجان كنم

در آن شب كه ژنده رزم كشته شد سوگند خوردم 

كز ايران نمانم يكي نامدار
كنم زنده كاوس شه را بدار

پهلوانان تو كجا هستند، گيو ، گودرز، طوس، فريبرز فرزندان تو چرا به ميدان نمي آيند. رستم كجاست چرا از ميدان من گريخته است. اكنون بيايند و در ميدان مردي كنند. در برابر نعره هاي او هيچكس پاسخي به سهراب نداد . سهراب هي بر اسب زد و خود را به چادر كاوس رسانيد از اسب خم شد و هفتاد ميخ از چادر كاوس را از زمين بر كند. چنانكه نيمي از سرا پرده بر هم فرو ريخت. كاوس فرياد زد اي نامداران، يكي نزد رستم برد آگهي، و بگوئيد اين ترك همه جا را بهم ريخته است كسي را نداريم كه در نبرد با او برابر ي كند. طوس خود را نزد رستم رسانيدآ نچه را كاوس گفته بود و خود ديده بود بيان كرد. رستم گفت: اي طوس هر يك از كيان كه مرا مي خواستند گاهي براي شادماني و بزم بود. و گاهي براي رزم. اما كاوس فقط مرا براي رزم مي خواند و بفرمود تا رخش را زين كنند، رستم از خيمه به دشت نگاه كرد گيو را ديد كه مي گذشت و به گرگين گفت شتاب كن و همه مي گفتند بايد زود جلوي اين ترك را بگيريد.

رستم كه از درون چادر آن سخن را مي شنيد در دل گفت: اين همه تلاش براي جنگ با يك تن افسانه است و خود،بزد دست و پوشيد ببر بيان ، رستم بر رخش نشست و روانه خيمه كاوس شد. زواره پهلوان در راه به او رسيد و گفت از اينجا جلوتر مرو زيرا كاوس چون سهراب را ديد فرمان داد كه درفش او را برداشته و از ميدان بيرون برند و خود نيز چنان كرد . رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت . سهراب كف بر كف زد و به رستم گفت: ما دو پهلوانيم بيا تا جدا از ميدان جنگ با هم نبرد كنيم اكنون اي پهلوان تو پير شده اي عمر زياد بر تو ستم كرده ميدان جنگ ديگر جاي تو نيست . تاب يك مشت من را هم نداري. رستم چون سخنان سهراب را شنيد .

بدو گفت نرم! جوانمرد! نرم آرام باش، به پيري بسي ديدم آوردگاه- بسي ديو بر دست من شد تباه، لحظه اي درنگ كن تا مرا در جنگ ببيني. اين دريا و كوه جنگ مرا فراوان ديده است، چه كردم؟ ستاره گواه من است، اي مرد دلم به تو مي سوزد بر تو رحمت دارم نمي خواهم كه جان تو را من گرفته باشم. نمي دانم تو به تركان نمي ماني در ايران نيز چون تو نديده ام اين سخنان رستم دل سهراب را لرزانيد، گفت: اي پهلوانان! سخني مي پرسم راست بگو نژاد تو از كيست بگو و مرا شادمان كن، من اينگونه گمانم كه تو رستمي، تو فرزند دستاني اين را به من بگو و راست بگو تا دل من شاد شود، چنين داد پاسخ كه رستم نيم، تو اشتباه مي كني، چه او پهلوان است و من كهترم اميد سهراب به پاسخ رستم از دست رفت روز روشن در نظر تيره شد و نيزه بر دست ميان ميدان رفت. سهراب، نشاني و گفته ها ي مادر را كه با اين پهلوان تطبيق مي كرد ، رستم بود و از سخنان او در ميدان در شگفت. هر يك از دو پهلوان نيزه كوتاهي به جنگ آورده و بر يكديگر تاختند. نيزه ها شكست و فرو ريخت . دست به شمشير هندي بردند آنقدر بر سپر ها كوفتند كه تيغ ريز ريز شد. عمود بر سر دست آوردند. همي كوفتند آن بر اين اين بر آن، تا دسته عمود خم شد زره هايشان از هم گسيخت، اسبها از كار ماندند. تن پر عرق و دهان پر از خاك- زبان گشته از تشنگي چاك چاك، خسته و فرسوده آنگاه هر يك از ديگري دور شدند.

جهانا شگفتي زكردارتست
شكسته هم از تو هم از تو درست
از اين دو يكي را نجنبيد مهر
خرد دور شد هيچ ننمود چهر

ستوران فرزند خود را در ميان هزاران مي شناسند، ماهي دريا و گور در دشت بچه خود را ميشناسد فقط رنج و آز است كه نمي گذارد انسان دشمني را زفرزند باز شناسد. رستم با خود گفت: اين جنگ به آنجا رسيد كه مرا خوار شد. جنگ ديو سپيد، و از مردانگي خودم در دل نا اميد شدم جواني كم سال مرا از روزگار سير كرد و اينك دو لشكر بر من نظاره مي كنند. بگذريم، دو پهلوان كمي استراحت كردند تا اسبشان آسوده شد.

سپس بزه بر نهادند هر دو گمان
يكي سالخورده دگر نو جوان

زره و خفتان هر دو دلاور چنان بود كه اسلحه بر آن اثر نمي كرد. سهراب و رستم، بهم تير باران نمودند سخت، اما هيچ يك را زيان نرسيد. هر دو دست پيش برده دوال كمر يكديگر را در سوار ي گرفتند. جهان پهلوان كه كوه را از زمين مي كند نتوانست سهراب را از خانه زين تكان دهد پس دست از كمر او بر داشت. هر دو خسته شدند. سهراب دست بر گرز برد و گرز را بر شانه رستم كوبيد درد در دل تهمتن پيچيد اما از دليري به روي خود نياورد سهراب به خنده گفت، اي سوار به زخم دليران نئي پايدار، آن اسب كه در زير پاي داري چون خري ايستاده است. دل من بر تو رحمت مي آورد و اينك از خون تو خاك گل شود تاسف دارم. تو پير شده اي كا ر جوانان به جوانان گذار. رستم كلامي جواب نداد اما از دليري سهراب در شگفت بود، رستم هي بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سهراب نيز خود را به سپاه ايران زد. سهراب گروهي از سپاه ايران را بكشت. اما رستم چون به نزديك سپاه توران رسيد انديشه كرد كه كاوس در جنگ سهراب بي دفاع مانده است پس رخش را بر گردانيد و به سپاه ايران بازگشت در ميدان سپاه سهراب را ديد چون شيري هر كه را يافته دريده است. رستم چون سهراب را ديد، خروشي چون شير ژيان بركشيد، و گفت: اي ترك خوانخواره مرد ،
از ايران سپه جنگ با تو كه كرد ؟ مگر من با تو نمي جنگيدم چرا چون گرگ برايشان حمله بردي سهراب گفت: سپاه توران هم بي گناهند ، هم دور از جنگ ، تو اول بسوي ايشان رفتي ، رستم گفت اينك باز گرديم فردا هنگام دميدن آفتاب سر بر كشتي خواهيم نهاد و ببينيم تا بر كه گزيد سپاه.

اي فرزند هوا كم كم به تيرگي گرائيد دو پهلوان به لشگرگاه خود بازگشتند. سهراب نزد هومان رفت آنچه شده بود گفت و افزود كه فقط آن پهلوان هم زور من بود گمان ندارم در جهان ديگر چون او آمده باشد ، يكي پير مرد است برسان شير ، دو بازويش چون ران پيل اگر بخواهم از كارهاي او بگويم بيش از شمارش است هومان گفت: قرار بود هيچيك از سپاه از جاي خود حركت نكند نيمه روز گذشته بود كه مردي به تنهائي به اين لشكر روي نهاد. گفتيم تازه از خفتن بيدار شده كه يك تنه به جنگ آمده به ميان ما رسيد او بدون جنگ بازگشت سهراب پرسيد از سپاه ما كسي را نكشت گفتند نه. سهراب گفت اما من از ايرانيان بسي كشتم. فردا به نام خداي جهان آفرين كسي را از آن پهلوانان بر زمين نخواهم گذارد. اكنون گرسنه ام. به فرمان هومان سفره گستردند.

اما بشنو از رستم، گيو نخستين كسي بود كه جهان پهلوان را ديد، رستم پرسيد: جنگ سهراب را چگونه ديد ، گيو گفت چون آتشي ميان لشكر افتاد در آن ميان طوس را ديد بر او حمله برد ، گرگين خود را ميان آورد دليران فراواني به سوي او رفتند اما همه زخمدار شدند. به گمانم جز جهان پهلوان ديگري تاب ميدان را ندارد. اما همچنان كه فرمان داده بودي سپاه جنگ آغاز نكرد هيچ سواري حمله نبرد. سهراب توانست از قلب تا ميمنه را بر هم بريزد. رستم از سخنان گيو غمگين شد . رستم به درگاه كاوس رفت . كاوس از رستم استقبال كرد پيش خود نشانيد و سخن شان به سهراب رسيد.
رستم گفت:

كسي در جهان كودك نارسيد
بدين شير مردي و گردي نديد

به تيغ و به تير و به گرز و به كمند هر گونه او را آزمودم استاد بود من پيش از اين ها پهلوانان بسياري را از زين بر گرفته و بر زمين زده ام و اين بار هم كمربند سهراب را گرفتم، همي خواستم كش زين بر كنم چو ديگر كسانش به خاك افكنم، اگر كوهستان در برابر باد خم شد او نيز از زين جدا گرديد و قرار شد فردا با هم كشتي بگيريم.

بكوشم ندانم كه پيروز كيست
ببينيم تا راي يزدان به چيست

چه بسيار ديو و شير و پلنگ و نهنگ كه در جنگ من نابود شدند، چه بسيار دژ و باره را كه به ضرب گرز با خاك يكي كردم آن كس كه پاي بر اسب مي آورد خود در مرگ را مي كوبد. چون دير وقت شد رستم از جا بلند شده و رو به لشكر گاه خود حركت كرد زواره نزد رستم آمد، از او خوردني خواست با هم نشستند رستم برادر را اين چنين وصيت كرد.

وصيت رستم به زواره

رستم چون به سفره نشست به زواره گفت اي برادر فردا هوشيار باش سحر گاه من به ميدان مي روم آن توراني نيز خواهد آمد دو فرسنگ ميان دو سپاه فاصله خواهد بود تو در آغاز صبح سپاه و درفش مرا همراه با تخت و زرين كفش سپهبدي در پيش پرده سراي آماده نگه دار. فردا روز انتظار است چون خورشيد غروب كرد اگر در جنگ پيروز شده باشم در ميدان درنگ نمي كنم اما كار دگر گونه شد و من كشته شدم نه زاري بكن نه خشمناك شو. يك تن از شما به ميدان نرود هيچكس با تورانيان نجنگد.سپس نزد دستان شويد، با او از من سخن بگوئيد، بگوئيد زور تهمتن در آمد، ببن،

چنين بود فرمان يزدان پاك،
و گردد به دست جواني هلاك،

دل مادرم را از من خرسند كن و بگو آنچه به من رسيد از سر نوشت خدائي بود، به مادرم بگو دل در غم من مبند و جاودان انديشه مرگ مرا در دل خود نگاه مدار، چه هيچكس در جهان جاودان نمانده است و من نيز داد خود از گردن ستانيده ام چه بسيار ديو وشير و پلنگ و نهنگ كه در چنگ من به هنگام جنگ تبه شد، چه بسيار دژ و باره را كه به ضرب گرز با خاك يكي كردم آنكس كه پاي بر اسب مي آورد خود در مرگ را مي كوبد .

اگر سال گردد فزون از هزار
همين است راه و همين است كار

به جمشيد بنگر يا طهمورث ديوبند، به گيتي چو ايشان نبد شهريار سر انجام رفتند. زي ، كردگار، گرشاسب، نريمان و سام هيچيك جواز ماندن ابدي نيافتند و رفتند. دنيا برايشان نيز قرار نگرفت و ، مرا نيز بايد از اين ره گذشت، هيچكس جاودان نخواهد ماند، چون اين سخنان بگفت افزود، اي زواره به دستان بگوي كه كاوس را فراموش نكرده و اگر جنگي پيش آيد او را ياري كند. چون سخنان بدينجا رسيد شب از نيمه گذشت و تهمتن به خوابگاه رفت. اي فرزند، چون خورشيد درخشان پر بگسترد و زاغ سياه پران سر فرو برد و آماده رفتن به ميدان شد.

تهمتن بپوشيد ببر بيان
نشست از بر اژدهاي دمان

كشتي گرفتن رستم و سهراب و رها شدن رستم از دست سهراب به چاره

اما بشنو از سهراب، آن شب را هومان بزمي ساخت، سهراب با هومان سخن گفت و افزود آن شير مردي كه امروز با من نبرد كرد. بالايي چون من دارد. سر و گردن و بازوانش مانند من است. مانند آنكه ما را از روي هم ساخته اند. عجيب است كه هر وقت او را مي بينم دلم فرو مي ريزد و مهر او در دل من افزون مي شود. ازاو خجالت مي كشم تمام نشاني هائي كه مادرم داده با او يكي است، گمان مي برم من كه او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم. چگونه چون دشمن، خيره در رويش بنگرم اگر پدر من باشد از خداوند شرم دارم مي دانم كه سيه رو سر بزير خاك فرو خواهم برد اميد به جهان ديگر ندارم ، پس از من رزم مرا با پدر ، همه جا خواهند گفت، كه در مرز ايران و توران من با پدرم جنگيده ام. از اينكه با اين مرد در آويزم وحشت دارم.

هومان گفت: اي پهلوان چند بار در ميدان جنگ با رستم روبرو شده ام اي پهلوان او نيست اسب او به رخش شبيه است وليكن رخش كجا اين اسب كجا. چون نيمي از شب گذشت سهراب آماده خواب شد، و چون آفتاب دميد خفتان رزم بر تن كرد. سپس سوار بر اسب شد، گرز بر سر جنگ گرفت و به ميدان رفت چون برابر رستم رسيد چنانكه گويي شب را با هم بوده اند با لبي خندان از رستم پرسيد ديشب چگونه خوابيدي ، چگونه بيدار شدي، اي شير مرد اين تير و شمشير مرگ وكينه را از كف بينداز . بزن جنگ بيداد را بر زمين، بيا تا از اسب بزير آئيم. در كنار هم بنشينيم خشم را از جانمان دور كنيم در برابر خداوند پيمان كنيم كه ديگر جنگ يكديگر نجوئيم. اي شير مرد ، دل من همي بر تو مهر آورد، چون تو را مي بينم عرق شرم بر چهره ام مي دود، بيا و نژاد و نام خودت را به من بگو،

زنام تو كردم بسي جستجوي،
نگفتند با من تو با من بگوي 

اكنون كه من با تو همنبرد شده ام نامت را از من چرا پنهان مي كني به من بگو آيا تو پسر دستان نيستي ، تو را رستم زابلي نام نيست . رستم گفت: اي پهلون ديروز از اين حرفها نزديم، شب پيش از كشتي گرفتن سخن گفتيم. حال اگر تو جوان هستي بدان من هم كودك نيستم و فريب تو را نخواهم خورد . امروز به كشتي مي كوشيم و فرجام كار آن خواهد بود كه ، فرمان و راي جهانبان بود، و ديگر آنكه به هنگام نبرد سوال و جواب نمي كنند. سهراب گفت: اي مرد پير آرزو داشتم كه در بستر و به آرامي مرگ تو را در ربايد و كسي از تو باز ماند كه استخوانت را در دخمه نهد حال اگر پند من را نمي پذيري آنچه خدا خواهد همان خواهد شد. هر دو پهلوان از اسب فرود آمدند ، دهانه اسب را بر سنگ بستند و هر دو با دلي غمگين چو شيران به كشتي بر آويختند آنقدر كوشيدند كه از تنشان عرق و خون بيرون مي زد

كه يك باره سهراب چون پيل مست ،چو شير دمنده زجا در بجست ، كمر بند رستم گرفت و كشيد ، و بر رستم در آويخت چون پيل مست ، سهراب ، يكي نعره بر زد پر از خشم و كين
بزد رستم شير را بر زمين ،

چون رستم زمين خورد سهراب بر سينه اش نشست خنجر از كمر كشيد تا سر رستم را از بدن دور كند رستم آنچنان كه سهراب بر سينه اش نشسته بود فرياد كرد. اي پهلوان آئين ما در كشتي جز اين است، سهراب گفت: چگونه؟ رستم گفت: آن كس كه در كشتي اول بار پيروز مي شود سر زمين خورده را نمي برد دوباره كشتي مي گيرد اگر بار دوم هم پيروز شد ، روا باشد كه سر كند ز او جدا، رستم مي خواست با اين سخنان از چنگ سهراب رها شود ، سهراب نيز از جوانمردي و دليري كه داشت از سينه رستم بلند شد و به دشت رفت. چون ساعتي گذشت هومان خود را به سهراب رسانيد گفت آن پهلوان چه شد . سهراب همه چيز را بازگو كرد. هومان افسوس خورد و گفت دريغ اي جوان، به سيري رسيدي همانا زجان، شيري را كه در دام آورده بودي رها كردي او ديگر بار به دام تو نخواهد افتاد. سهراب گفت: او فردا به جنگ من خواهد آمد و من او را زنجير به گردن نزد تو خواهم آورد.

اي فرزند . بشنو از رستم چون از دست سهراب آزاد شد به شهر آبروان رسيد كمي آب خورد سر و تن شست خدا را نيايش كرد و پيروزي خود را بر سهراب آرزو كرد. نمي دانست كه

چون رفت خواهد سپهر از برش ،
بخواهد ربودن كلاه از سرش.

در افسانه هست كه رستم نيرو از پروردگار يافت چنانكه اگر پا بر سنگ مي نهاد پايش در سنگ فرو مي رفت و از آن زور پيوسته رنجور بود تا آنكه بر درگاه خداوند ناله ها كرد و به زاري گفت : پروردگارا كمي از زور من را كم كن تا به آساني راه بروم. پروردگار آرزويش را بر آورده كرد و از نيروي او كم نمود و چون پيروزي سهراب را بر خود بديد . به درگاه خداوند ناله كرد و گريست و گفت پروردگارا،

همان زور خواهم كز آغاز كار
مرا دادي اي پاك پروردگار

خداوند آرزويش را بر آورده كرد و همان زور را به او باز داد ، رستم بر رخش نشست و روانه ميدان شد. سهراب از كنار ميدان او را ديد و گفت اي پهلوان تو تازه از چنگ شير رها شده اي چرا دوباره باز گشتي به تو امان دادم به پيريت بخشيدم. رستم گفت: تو بر جواني خود غره شده اي حال خواهي ديد كه اين پيرمرد دلير، چه آرد به روي تو اي نره شير، دوباره از اسب به زير آمدند . اسباب را بر سنگ بستند . دوال كمر يكديگر را گرفتند و سر بر كشتي نهادند. رستم چنگ پيش برد سر و يال سهراب را به دست آورد و به تندي فرو كشيد ، خم آورد پشت دلاور جوان ، چه توان كرد سهراب زمانش سر آمد و قدرتش از دست شد رستم سهراب را بر زمين زد تيغ از كمر كشيد و پهلوي سهراب را با آن دريد. سهراب آهي كشيد و بر خاك افتاد. به رستم گفت: جهان كليد مرگ مرا به دست تو داد تو بي گناهي و اين جهان پير است كه، مرا بر كشيد و بزودي بكشت.

همسالان من هنوز در كوي ها بازي مي كنند و من اين چنين در خاك خفته ام . مادرم نشاني از پدر به من داد و من جان خود را در راه پيدا كردن پدرم فدا كردم. همه جاي جهان جستمش تا رويش را ببينم و اكنون در همان آرزو جان مي دهم ، دريغا كه رنجم به پايان رسيد، و روي پدر را نديده ام. اكنون تو اي مرد اگر در آب ماهي شوي، و يا چو شب اندر سياهي شوي، اگر چون ستاره بر سپهر بلند بر آئيي و از روي زمين مهر خود ببري، پدرم كين مرا از تو خواهد خواست و از اين همه مردم كه در سپاه ايران هستند يكي به رستم خواهد گفت كه سهراب كشته است و افكنده خوار چه مي خواست كردن تو را خواستار.

رستم چون آن كلام شنيد جهان پيش چشمش تيره گشت، بي توش گشت، بيافتاد از پاي و بيهوش گشت. زماني گذشت تا به هوش آمد با ناله و خروش پرسيد ،

بگو تا چه داري ز رستم نشان
كه گم باد نامش زگردن كشان.
كه رستم منم گم بماناد نام
نشيناد بر ماتمم زال سام

رستم چون اين سخنان گفت: نعره ها زد، مويكند، خروش كرد و سهراب چون رستم به آن حال ديد بيهوش شد. چون به حال آمد بدو گفت: گر ازان كه رستم توئي ، بكشتي مرا خيره بر بدخوئي
همه گونه تو را راهنمايي كردم چگونه يك ذره مهر در دل تو نجنبيد اكنون بند از جوشنم بگشاي. بر تن برهنه ام نظر كن به بازويم مهره خود را بنگر و ببين، تا چه ديد اي پسر از پدر، زماني كه مي خواستم به سوي تو بيايم مادرم با چشماني كه اشك خونين مي باريد نزدم آمد و اين مهره را بر بازوي من بست و مرا گفت اين يادگار پدر توست. آنرا نگه دار ببين تا كي به كار آيد. اكنون هنگام كار آمدن آن مهره است رستم خفتان سهراب را بگشاد و آن مهره را بر بازويش ديد با دست جامه بر تن خود دريد. سهراب گفت: اي پدر اين گريه به چكار خواهد آمد. آنان را در سخن گفتن بداريم. تا خورشيد از آسمان گذشت و تهمتن نيامد به لشكر ز دشت، بيست پهلوان از سپاه ايران به جستجو آمدند. دو اسب را ديدند كه بر سنگي بسته شده است. اما كسي بر آنها نيست گمان كردند كه رستم كشته شده، به كاوس آگهي دادند كه تخت مهم شد ز رستم تهي، از سراسر سپاه ايران خروش بر آمد كاوس گفت: بيابان را بگرديد و سپاهيان به ميدان ريختند

سهراب با رستم گفت عمر به پايان رسيد و كار تورانيان هم دگرگونه شد تو محبت كن و نگذار كه ايرانيان به جنگ توران بروند زيرا ايشان از براي من به اين جنگ اقدام كردند . انديشه كرده بودم اگر پدرم را زنده ببينم تمام شاهان را از ميانه بردارم و تو را به جاي ايشان بنشانم نمي دانستم كه به دست تو كشته خواهم شد. هجير در بند من است بارها نشان تو را از او پرسيدم و هر بار گفت كه رستم به ميدان نيامده نشاني هائي را كه مادرم گفته بود در تو ديدم ولي،

چنينم نوشته است اختر به سر
كه من كشته گردم بدست پدر

چو برق آمدم رفتم اكنون چو باد به مينو مگر ببينمت باز شاد - رستم لب از سخن فرو بست رخش را پيش آورد و به سوي سپاه ايران حركت كردند ايرانيان از زنده بودن رستم شادي كردند. اما چون پهلوان را خاك آلوده ديدند پرسش كردند و رستم بگفت آن شگفتي كه خود كرده بود، و فقط از آنها خواست كه كسي به جنگ تركان نرود. به زواره خبر دادند كه رستم از ميدان باز گشت. نزد برادر آمد . رستم چون برادر را ديد فرياد كرد، پسر را بكشتم به پيرانه سر بريده پي و بيخ آن نامور. رستم به هومان پيام داد كه جنگي در بين نيست. زواره نزد هومان رفت و پيام رستم را بگفت. هومان گفت. سهراب كشته شده اما اين هجير بود كه رستم را به سهراب نشان نداد. بارها سهراب نشان پدر را از او جست اي پهلوانان مرگ سهراب را شومي هجير بود اكنون بايد سر او را از تن بريد.

زواره نزد رستم بر گشت و سخنان هومان را بگفت. رستم در خشم شد نزد هجير آمد گريبانش را گرفت بر زمين زد و خواست تا سرش را از تن جدا كند. بزرگان ايران به پوزش آمده هجير را نجات دادند. سپس تمام بزرگان همراه با رستم نزد سهراب رفتند و گفتند درمان اين زخم فقط با خداست. رستم خنجر را از كمر بيرون كشيد تا خود را بكشد بزرگان همه دست او را گرفتند تا چنان نكند. گودرز گفت: اي پهلوان اكنون چه سودي دارد اگر هزار گزند بر خود و ديگران برساني چه فايده اي بر آن جوان خواهد داشت. اگر عمرش به جهان باشد خواهد ماند. اگر هم رفتني باشد ،
نگه كن به گيتي كه جاويد كيست، رستم به گودرز گفت: اكنون نزد كاوس رو به او بگو كه چه بر سر من آمده

 به دشنه جگر گاه پور دلير
دريدم كه رستم مماناد دير

اگر هيچ از خدمات من ياد مي آوري از آن نوشداروي در گنج كه آن خستگان را كند تندرست، اگر باشد با جامي از مي براي فرزند من بفرست تا مگر به لطف تو بهتر شده و مانند من در كنار تو خدمت كند. گودرز بر اسب نشست نزد كاوس رفت و پيام رستم را بگفت . كاوس پاسخ داد هيچكس بيش از رستم نه بمن خدمت كرد و نه آبرو بيش از او دارد اما اگر نوشدارو به سهراب رسانم و آن پهلوان زنده بماند. مرا از ميان خواهند برد. اي گودرز شنيدي كه او گفت،
كاوس كيست گر او شهريار است پس طوس چيست، يادت هست،

بدين نيزه ات گفت بي جان كنم
سرت بر سردار پيچان كنم

چه انديشه بيهوده اي است سهراب با آن شاخ و يال كي پيش تخت من بر پاي خواهد ايستاد. فراموش كرده اي كه دشنامم داد و به پيش سپه آبرويم ببرد. حرف سهراب را به ياد داري كه پيش رويم ايستاد و گفت

از ايرانيان سر ببرم هزار
كنم زنده كاوس كي را بدار

اگر سهراب زنده بماند و رستم هم باشد من ديگر جائي نخواهم داشت. هيچكس دشمن خويش را نپرورده است كه من بپرورم كاوس گفت نوشدارو نمي دهم گودرز برگشت زود، بر رستم آمد بكردار درد و گفت : خوي بد شهريار درختي است كه هميشه ميوه تلخ به بار مي آورد تو بايد خود نزد او بروي باشد كه نوشدارو بدهد. رستم فرمان داد تا خوابگاهي پر نقش و نگار آراستند سهراب را بر آن خوابانيد و خود نزد كاوس رفت. نيمي از راه رفته بود كه فرستاده اي از سوي گودرز به او رسيد و گفت:

كه سهراب شد ز اين جهان فراخ
همي از تو تابوت خواهد نه كاخ

چون خبر به رستم رسيد روي خراشيد. بر سينه زد و موي كند از فرستاده باز پرسيد چگونه مرد؟ فرستاده گفت: ترا صدا كرد. آهي سرد كشيد ، بناليد و مژگان بهم بر نهاد. رستم از اسب پياده شد ، كلاه برداشت خاك بر سر ريخت. بزرگان همه همچنان كردند رستم به زاري نوحه مي خواند و مي گفت

كرا آمد اين پيش كامد مرا
كه فرزند كشتم به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست،
جز از خاك تيره مبادم نشست،
كه فرزند، سهراب دادم بباد
كه چون او گوي نامداران نزاد

بمردي از سام و نريمان و گرشاسب بيش بود . چگونه به مادرش آگهي دهم چه كسي را بفرستم

چه گويم چرا كشتمش بي گناه،
چرا روز كردم بر او بر سياه

كدامين پدر اينچنين كار كرد ، بگيتي كه كشته است فرزند را. چه كسي به مادرش خواهد گفت كه رستم به كينه بر او دست يافت ، و با دشنه جگر گاه او را شكافت. رستم فرمان داد تا ديباي خسرواني بر جسد سهراب انداختند تابوت آوردند و سهراب را در تابوت كردند. پرده سرايش را به آتش كشيد همه لشكرش خاك بر سر كردند . رستم همچنان نوحه مي خواند و بر سر و سينه مي زد و تمام پهلوانان كاوس همراه با رستم بر خاك نشستند او را پند مي دادند تا خود را نكشد.

چنين است كردار چرخ بلند
بدستي كلاه و به ديگر كمند
چو شادان نشيند كسي با كلاه
بخم كمندش ربايد زگاه
جهان سر گذشت است از هر كسي
چنين گونه گون باز آرد بسي
اگر چرخ را هست از اين آگهي
همانا كه گشته است مغزش تهي
چنان دان كز اين گردش آگاه نيست
بچون و چرا سوي او راه نيست
بدين رفتن اكنون نبايد گريست
ندانيم فرجام اين كار چيست

به كاوس خبر دادند كه سهراب در گذشت. با سپاه نزد رستم رفت. به رستم گفت از اين سو تا آنسوي جهان همه مردني هستند، يكي زودتر ، يكي دير تر سر انجام همه بر مرگ خواهند گذشت. اگر آسمان را بر زمين بكوبي ، اگر در جهان آتش زني هرگز رفته بر جاي نخواهد آمد. اي تهمتن من از دور او را ديدم با آن يال و كوپال گفتيم نبايد از تر كان باشد اكنون او رفته است و درماني ندارد تا كي مي خواهي گريه كني. رستم گفت: هومان با لشكر همراه با سران توران و چين در اين دشت نشسته اند از ايشان كينه نداشته باش و با آن جنگ نكن زواره سپاه مرا به راه خواهد برد . كاوس گفت اگر چه ايشان به ما بد كرده اند اما چون تو جنگ نمي خواهي ، مرا نيز با آن جنگ آهنگ نيست ، دل من از درد مرگ سهراب پر از اندوه است.

در اين سخن بودند كه هجير دلاور به لشكر آمد و گفت: تورانيان به سرزمين خود باز گشتند. كاوس نيز سپاه خود را به ايران آورد و رستم در همان دشت بماند. زواره سپيده دم با سپاه رسيد ، هزاران اسب را يال و دم بزرگان بريدند بزرگان خاك بر سر كردند ، طبل ها و كوس ها را دريدند . رستم همراه ايشان به سوي زابل حركت كرد، تابوت سهراب در پيش داشتند و سپاه از جلو و عقب آن حركت مي كردند. به دستان خبر دادند ، همه سيستان به پيشباز آمدند اما چون چشم دستان سام بر تابوت سهراب افتاد از اسب فرود آمد ، تهمتن پياده در پي تابوت دريده جامه و دل كرده ريش گام بر مي داشت. پهلوانان به رسم زمان كمر ها را گشودند، دليران بزرگ زير تابوت او را گرفتند چون دستان آن را بديد نوحه خواند.

بدو گفت بنگركه سام سوار
بدين تنگ تابوت خفته است زار
تهمتن همي گفت اي نامدار
تو رفتي و من مانده ام خوار و زار

تهمتن به ايوان خود رفت. تابوت سهراب را در پيش نهاد . رودابه از شبستان بيرون آمد و به زاري همي مويه آغاز كرد و در پي آن نوحه خواند.

به مادر نگوئي همه راز خويش
كه هنگام شادي چه آيد به پيش
بروز جواني به زندان شوي
بر اين خانه مستمندان شوي
نگوئي چه آمد به پيش از پدر
چرا بر در يدت بدين سان جگر

فغان رودابه از ايوان به كيوان رسيد . چون رستم چنان ديد بگريست بعد تابوت سهراب را نزد دستان و بزرگان برد. رستم تخته آن را بگشود ، به دست خود كفن از تن او جدا كرد و تنش را به ايشان نشان داد . از زن و مرد همه جامه كردند چاك، پس رستم باز به ديباي زرد آن را بپوشيد . و گفت اگر دخمه اي از زر بنا كنم چون من بميرم بر جاي نخواهد ماند، يكي دخمه كردش زسم ستور، تراشيد تابوتش از عود خام و بند هاي زرين بر آن فرو كوفتند روزها گذشت و شادماني از دل رستم گريخت و در آخر صبر پيشه كرد. هومان خبر مرگ سهراب را به افراسياب داد. خبر به شاه سمنگان دادند. جامه بر تن دريد

به مادر خبر شد كه سهراب گرد
زتيغ پدر خسته گشت و بمرد

روي خراشيد، موي كند هر چه داشت به درويشان بخشيد، جامه هاي سهراب را بوسيد و بوئيد، نيزه و كمانش را در آغوش گرفت. تيغ سهراب را بر كشيد و يال و دم اسبش را از نيمه بريد. هر چه از سهراب نيز مانده بود به درويشان داد. در كاخ را بست، تخت را از جاي كند و به زير افكند و در خانه را سياه كرد ، خود جامه نيلگون پوشيد روز و شب مي گريست و پس از مرگ سهراب سالي بزيست سر انجام هم در غم او بمرد و روانش در جهان مينوئي به سهراب پيوست.